من و نوشته هام

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

روزی روزگاری شنگول منگول و حبه انگور🐐🐐🐐توی قصه ها بودن( خب الانم تویه قصه هان ما آدما عجب توقع هایی داریم ها😏) خلاصه شنگول منگول و حبه انگور تو خونه تنها بودن (چه جوریه که سه نفرن بعد تازه تنها هم هستن😈)

بعد مامان بزی میره جنگل تا غذا بیاره (خب نمردیم و بز مستقل هم دیدیم😁😁) 

بعدش آقا گرگه (بیچاره آقایون😢😂) در میزنه : تق و تق و تق 

شنگول میگه :کیه کیه در میزنه اینقدر وحشتناک میزنه  آقا گرگه میگه منم منم مادرتون ممه آوردم براتون خلاصه آقا گرگه نمیدونم تو این وضعیت از کجا آرد پیدا میکنه و از اینا گذشته چه جوری صداشو باریک میکنه 

به محض باز شدن در حبه انگور پشت ساعت قایم میشه (چی ساعتی!!!؟؟؟⌛️) خلاصه گرگه با هر بدبختی میاد شنگول و منگول رو می خوره ( فکر کنم معدش یا هضم کردن نمیدونه چیه یا هم می دونه چیه‌‌‌!؟ اصلا به من چه😋 😯)بعد مامان بزیه میاد حبه رو میبینه و حبه هم همه رو تعریف میکنه ( خوبه حبه جان سکته نکرده همچین با هیجانم تعریف می کنه😢😡😳)بعدش!؟ دوتایی با هم میرن  و میرن و میرن و میرن (جی پی اس دارن میدونن کجا میرن ظاهرن دور هم هست🐢)آقا گرگه کنار رودخونه یه نمه لم داده بعد خانم بزیه شکم گرگ رو پاره می کنه بچه هاشو سالم درمیاره ( جل الخالق هنوز زنده ان😇😇😇👻)و به جاش سنگ میریزه بعد آقاگرگه بیدار میشه (دیگه شاخ درآوردم مگه میشه مگه داریم عجب گرگی) بعد تازه تعجبم میکنه که چرا شکمش بخیه خورده؟! چرا هنوز گشنشه؟! چرا گوسفندارو حضم نکرده ؟!گوسفندا کجان؟!( ای بابا بسه دیگه🤯🤯)بله همین چیزا رو به خورد بچه هامون میدیم بعد توقع داریم انیشتن بشه (انیشتین اصلا کجا این اراجیف کجا) پایین رفتیم ماست بود بالا رفتیم دوغ بود قصه ما دروغ بود


ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.